شوک در زندگی یک کارمند: زن جوانی که "به اجبار" پای سفره عقد نشست، در نبود شوهرش چه میکرد؟
تصور کنید با هزار امید و آرزو زندگی مشترکی را آغاز میکنید، اما ناگهان با حقیقتی تلخ روبرو میشوید: همسرتان شما را نمیخواهد و هنوز دل در گروی عشق گذشتهاش دارد. این روایت تلخ از زبان یک کارمند ۲۵ ساله است که پس از شش سال دوران عقد پرفراز و نشیب، اکنون در آستانه فروپاشی زندگی مشترکش قرار گرفته است. داستانی که نه تنها از یک رابطه پیچیده، بلکه از سنتهای دست و پا گیر و دخالتهای خانواده پرده برمیدارد.

«۲۵ سال دارم و در یکی از ادارات دولتی شاغلم. هفت سال پیش به صورت کاملاً سنتی با خانمی که سه سال از من کوچکتر بود، ازدواج کردم.» این آغاز روایت مرد جوانی است که شش سال از زندگی خود را در دوران عقد گذرانده است. او توضیح میدهد که «علیرغم صحبتهای زیادی که خانوادهها با یکدیگر داشتند، قبل از عقد به علت تعصب چندان مذهبی خانواده همسرم اجازه ندادند با یکدیگر صحبت کنیم و تنها ۱۰ دقیقه آن هم با حضور مادر همسرم که فقط ایشان صحبت کردند.»
این ازدواج که با کمترین شناخت و در سایه تعصبات خانوادگی شکل گرفته بود، از همان ابتدا بستر مناسبی برای مشکلات آینده را فراهم آورد. او ادامه میدهد: «دو هفته بعد از عقد همسرم اظهار کرد که من به دلیل اصرار و اجبار مادرم با تو ازدواج کردم و علاقهای به تو ندارم. دلیلی که اجازه نمیدادند با تو صحبت کنم این بود که میترسیدند مخالفتم را با تو در بین بگذارم.» این اعتراف تکاندهنده، زنگ خطر را برای مرد جوان به صدا درآورد.
دخالتهای خانوادگی و محدودیتهای بیشمار
مرد جوان از فضای محدود و کنترلگر خانواده همسرش سخن میگوید: «پدرِ همسرم فردیِ بسیار شکاک بود در حدی که به ارتباط من و همسرش نیز شک میکرد. آنقدر در محدودیت بودیم که حتی در دورانِ عقد با هم بیرون نرفتیم و هر جا حضور پیدا میکردیم باید کسی همراهمان میآمد.» این سطح از کنترل، استقلال و آزادی عمل را از زوج سلب کرده بود.
از سوی دیگر، دخالتهای مادر همسر نیز مزید بر علت شده بود. او میگوید: «مادر همسرم بسیار در زندگیمان دخالت میکرد. همسرم نیز اصلاً استقلال فکری نداشت.» این شرایط، همسرش را در موقعیتی قرار داده بود که نه تنها با اجبار ازدواج کرده بود، بلکه در ادامه زندگی نیز از خود استقلال فکری نداشت و تحت تاثیر شدید خانوادهاش بود.
ردپای یک رابطه پنهان: رازهای فاش شده
مرد جوان در ادامه به مشکلات شخصیتی و رفتاری همسرش اشاره میکند: «همسرم فردی بسیار عصبی و از لحاظ جنسی بیمیل است و دائماً با دوستانش بیرون میرود. این که موبایلاش رمزدار بود مرا بسیار آزار میداد، ولی به هر حال ماه پشت ابر نمیماند. یک بار متوجه شمارهای در تلفن همراه همسرم شدم و در آخر نتیجهاش این شد که ایشان با مردی در استان مجاور ارتباط دارد.» این کشف، پرده از راز بزرگتری برداشت و حقایق تلخی را آشکار ساخت.
پس از پیگیریهای همسر، او سرانجام به این رابطه اعتراف میکند: «با او صحبت کردم تا بالاخره اعتراف کرد.» اما این اعتراف پایدار نبود. مرد جوان ادامه میدهد: «ولی باز با مشاهده مادرش همه حرفهایش را تکذیب کرد و به دلیل سرپوش گذاشتن روی کارهایش به همه فامیل گفته است که من چهار زن و دو فرزند دارم.» این اتهامات ناروا، تلاشی از سوی همسر برای پوشاندن حقیقت و توجیه رفتارهایش بود.
تصمیم نهایی: پایان یک رابطه پر تنش
در نهایت، این مجموعه از مشکلات، عدم علاقه از ابتدا، دخالتهای خانوادگی، بیمیلی همسر، و رابطه پنهان، مرد جوان را به نقطه پایانی رسانده است. او میگوید: «قصد دارم از او طلاق بگیرم و در صورت توافق با خانمی که میشناسمش ازدواج کنم.» این تصمیم، پایانی بر شش سال دوران عقد و تلاش برای حفظ یک زندگی مشترک اجباری است. داستانی که نه تنها از مشکلات فردی، بلکه از چالشهای یک ازدواج سنتی و بدون شناخت کافی سخن میگوید.