یک وعده غذا در برابر ایدز/ چهره پنهان بیابانهای اطراف تهران
در گوشههای فراموششده تهران، جایی که پاتوقهای بیابانی تنها جانپناه صدها زن و مرد مصرفکننده شدهاند، شیوع دوباره اچآیوی در سکوت و بیتوجهی در حال اوجگیری است.
او حتی نمیداند پدر جنینی که در شکمش حرکت میکند، کدامیک از مصرفکنندگان اطرافش است؛ مردانی که بهدلیل مصرف مواد و روابط جنسی متعدد در همین بیابانهای دورافتاده، بسیاریشان ناقل ویروس اچآیویاند. تصویری که اینجا شکل گرفته، نشاندهنده آن چیزی است که کارشناسان از آن با عنوان «موج سوم» اچآیوی یاد میکنند؛ موجی که نه از سرنگهای مشترک، بلکه از روابط کنترلنشده، بارداریهای ناخواسته و نبود نظام حمایتی پایدار نیرو میگیرد. بستهشدن مراکز کاهش آسیب، کمبود خدمات مستمر و انگ اجتماعی شدید، زمینهای فراهم کرده تا چرخه انتقال ویروس دوباره فعال شود؛ چرخهای آرام، بیصدا و گسترده که از همین پاتوقهای بیابانی شروع میشود، اما دامنه پیامدهایش محدود به این نقطه نمیماند.
صدای خواندن زنی از دور به گوش میرسد؛ در میانه این زمینهای خشک ایستاده و انگار مقابل صندلیهای یک سالن خیالی برای تماشاگرانی آواز میخواند. نسیم سرد پاییز موهای مجعدش را تکان میدهد و حرکات دستهایش همراه با کلمات آواز بالا و پایین میرود. لابهلای اشکهای روی گونههای تیرهاش رد سردی مانده و وقتی چشمانش را باز میکند، تماشاگرانش همان همراهان پاتوقاند؛ کسانی که هرکدام پایپ یا طلقی در دست دارند. «پریچهر» عاشق آواز است؛ زنی که سالهاست به بیخانمانی خو گرفته و حالا باردار است؛ شاید برای بیستمین بار. دستش را روی شکمش میگذارد و زمزمه میکند: «اسمش هستی است، برایم از آنچه دیگران نمیدانند، حرف میزند. باید تمرکز کنم تا بفهمم چه میگوید». چند لحظه سکوت میکند و بعد به جوانی با پیراهن سفید اشاره میکند که میان جمع نشسته: «بین ما عملیها چرخیده آن پسر، سرنگهای ایدزی را به ما میدهد تا ما را هم درگیر کند».
سرنگهایی که کم شدهاند
کمی بعد همان مرد جوان جلو میآید؛ چهرهاش آثار مصرف طولانیمدت را دارد: «اینجا مثل گذشته سرنگ پیدا نمیشود، خیلی کم شده. آدمها با هم رابطه دارند، اما تست آخر من سالم بود. البته بیشتر ابتلاها همینجا از روابط اتفاق میافتد؛ چون نه کاندوم دارند و نه حواسشان هست که از آن استفاده کنند. برای کمی مواد یا حتی یک وعده غذا وارد رابطه میشوند و همین باعث گرفتاری میشود. کسی در این وضعیت دیگر ارتباطی با خانواده ندارد؛ با همسرشان مثل خواهر و برادر رفتار میکنند». شیشه عطری زنانه را جلوی پریچهر میگذارد و دور میشود.
غروب بیابانهای اطراف آزادگان زیر دود سنگینی که در هوا میچرخد، تیرهتر به نظر میرسد. پریچهر تلاش میکند تهمانده عطری را روی لباسش بزند. سپس دستان ترکخوردهاش را نشان میدهد: «دستهای من خشک شدهاند، کسی کرم دست ندارد؟» سؤالش باعث خنده جمع میشود. آخرین تست اچآیوی و هپاتیت او سالم بوده، اما از آن زمان ماهها گذشته است. هیچکس نمیداند پدر این جنین کیست؛ سالم بوده یا ویروسی را به بدن ضعیف زن منتقل کرده؟
مردی میانسال با بدنی خمیده، تکه طلقی در یک دست و لوله فلزی در دست دیگر دارد. «احمد» که مثل بقیه اینجا لاغر و نحیف است، میگوید: «دو سال است زنم را ندیدهام. همیشه سعی کردهام درگیر اچآیوی نشوم. از سرنگ کسی استفاده نمیکنم؛ اما چند نفر اینجا هستند که همه میدانیم مریضاند، زن و مردهایی که رابطههای زیاد دارند». او ادامه میدهد: «چند نفر هم بودند که بعد از بازداشت فهمیدند درگیر ویروس شدهاند. آنجا حالشان بد شد و فهمیدند مبتلایند. وقتی مواد میزنیم ترس از وجودمان میرود و دیگر چیزی در رابطه برایمان مهم نیست».
پریچهر میگوید این نخستین بارداریاش نیست؛ بار آخر سقط جنینش بسیار دردناک بوده. به یاد نمیآورد چند بار باردار شده، اما دختری از گذشته دارد؛ پیش از اعتیاد. همان دختری که اکنون حاضر نیست مادرش را ببیند.
پریچهر نمیداند سرنوشت این جنین چه میشود؛ میماند یا از بین میرود؟ برایش تفاوت چندانی ندارد. در نهایت یا کودک را به بهزیستی میدهد یا از طریق همین افراد در ازای مبلغی ناچیز میفروشد. از ماشین خدماتی مرکز «نور سپید هدایت» چند لباس و چند کاندوم میگیرد و آرام در بیابان دور میشود. مددکار جوان مجموعه که چندبار در هفته به این منطقه سر میزند، میگوید: «مصرف شیشه این زن را نابود کرده است. از ماه قبل تا الان وضعیتش بدتر شده، هر بار که میآییم حالش خرابتر است».
او توضیح میدهد: «کیت تست اچآیوی همیشه داریم، اما اجبار نمیکنیم. هر زمان خودشان بخواهند تست میگیریم. اغلب خجالت میکشند و نمیخواهند کسی بفهمد مبتلا هستند، به همین دلیل تمایلی نشان نمیدهند».
رابطه جنسی در ازای یک وعده غذا
مددکار درباره وضعیت پاتوقها روایت میکند: «اینجا بارداری ناخواسته زیاد است. هیچ پیشگیریای وجود ندارد؛ رابطهها پرخطرند. آدمها برای نیازهای اولیه، حتی یک لباس تمیز یا یک وعده غذا هم وارد رابطه میشوند. شریکهای متعدد دارند و ریسک انتقال بالا است. اما کسی مراقبشان نیست. مراکز ثابت را بستند و افراد به پاتوقها برگشتند. یک یا دو ون سیار چه کاری میتوانند انجام دهند؟ چند دقیقه میآیند و میروند. این برنامه پایدار نیست».
او به پیچیدگی روندهای اداری برای نوزادانی که از مادران پرخطر به دنیا میآیند اشاره میکند: «تحویل نوزاد به بهزیستی یا گرفتن حکم قضایی آنقدر بوروکراسی دارد که گاهی از دست میرود. این بچهها بیصدا هستند؛ اگر اتفاقی بیفتد، هیچکس نمیفهمد. سیستم قدیمی است و قوانین خودش بخشی از مشکل».
در پایان با تأکید میگوید بخش بزرگی از بحران، «انگ و تبعیض» است: «حدود ۴۰ درصد مسئله همین است. هنوز خانوادهها نمیگذارند مدرسه یا اطرافیان بفهمند کودک یا والدین مبتلا هستند. مردم فرد مبتلا را مجرم میبینند، نه بیمار. وقتی آموزش درست نباشد، ترس و شایعه جایگزین میشود. فکر میکنند هرگز برای خودشان اتفاق نمیافتد؛ درحالیکه یک رابطه، یک اشتباه، میتواند مسیر زندگی را تغییر دهد».