خبرهای داغ
کدخبر: ۱۴۵۴۳
تاریخ خبر:

فاجعه‌ای که زندگی بهزاد را نابود کرد: "فکرشو نمی‌کردم سرزده به خانه بروم و ملیحه را در وضعیتی خجالت‌آور..."

داستان تلخ زندگی بهزاد، مردی که به اصرار خانواده با زنی که دوست نداشت ازدواج کرد و سرنوشتش با زنی دیگر به نام شادی گره خورد. بهزاد از خوشبختی با همسر دومش می‌گوید، تا اینکه یک سفر کاری ناگهانی، او را با خیانتی شوکه‌کننده روبرو می‌کند. این آغاز فروپاشی زندگی مردی بود که می‌خواست خوشبخت باشد.

فاجعه‌ای که زندگی بهزاد را نابود کرد: "فکرشو نمی‌کردم سرزده به خانه بروم و ملیحه را در وضعیتی خجالت‌آور..."

بهزاد، مردی از خانواده‌ای متوسط با وضع مالی معمولی، از همان کودکی در کنار تحصیل، کار می‌کرد. او که اهل ولگردی و رفیق‌بازی نبود و تنها خلافش سیگار بود، پس از پایان خدمت سربازی، برای بهبود وضعیت مالی‌اش به هر کاری دست زد؛ از دستفروشی و کارگری تا باربری. سرانجام با شوهرخواهرش تصمیم گرفتند کارگاهی دایر کنند و در آنجا سخت کار می‌کردند.

درست در همان روزها بود که خواهر بهزاد، مصرانه پیشنهاد کرد به خواستگاری ملیحه برود. بهزاد از ملیحه خوشش نمی‌آمد؛ او را «کمرو، چاق و بی‌سرو زبان» توصیف می‌کند. اما خواهرش پایش را در یک کفش کرده بود که «یا ملیحه یا هیچ‌کس…» ملیحه خواهرِ شوهر خواهر بهزاد بود و از لحاظ اخلاق و نجابت چیزی کم نداشت، اما بهزاد او را نمی‌خواست. او دروغ نمی‌گوید: «از همان روز اول چشمم به دنبال شادی بود…»

ورود شادی و پایان زندگی مشترک اول

اوضاع به همین منوال می‌گذشت تا اینکه پای شادی به کارگاه بهزاد باز شد. شادی، برخلاف ملیحه، «امروزی بود و خوش‌سر و زبان… نگاه نافذی داشت و از زیبایی چیزی کم نداشت…» کارگاه بهزاد رونق گرفته بود و آن‌ها قصد داشتند یک منشی استخدام کنند، و شادی یکی از گزینه‌ها بود.

بهزاد تعریف می‌کند: «از همان اول که با او همکلام شدم، یک چیزی توی دلم تکان خورد و قلبم لرزید… خیلی طول نکشید که شماره‌هایمان رد و بدل شد و روابط‌مان صمیمی… تمام فکر و ذهنم شده بود شادی… به جز او کسی را نمی‌دیدم و به کسی فکر نمی‌کردم.» زمانی که خواهر و شوهرخواهر بهزاد متوجه روابط صمیمی او با شادی شدند و احساس کردند او به نوعی به ملیحه پشت کرده است، به بهانه حساب و کتاب، بهزاد را از کارگاه بیرون کردند.

پس از این اتفاق، تصمیم بهزاد برای خواستگاری از شادی جدی‌تر شد و مادرش برای او پا پیش گذاشت. در نهایت، خواهرش نیز وقتی دید بهزاد کوتاه نمی‌آید، تسلیم شد. شادی به سرعت جواب مثبت داد و بهزاد و شادی با دست خالی زندگی مشترکشان را آغاز کردند. بهزاد می‌گوید: «شادی همانی بود که می‌خواستم. شوخ، امروزی و خوش سر و زبان… هرجا می‌رفتیم به چند ثانیه نکشیده همه نگاه‌ها را به خودش جلب می‌کرد. خیلی دوستش داشتم و برای خوشبختی او همه کار می‌کردم.»

سرآغاز فاجعه: خیانت و جدایی

بهزاد کارگاهی برای خود دایر کرد و کم‌کم وضع مالی‌اش رو به بهبود گذاشت. او ماشین، خانه و مغازه خرید و سفرهای خوبی رفت. تازه داشت «خوشبختی را با پوست و خونم حس می‌کردم و با آمدن دخترم به زندگی‌امان این خوشبختی کامل‌تر شد…»

پوپک، دختر بهزاد، سه ساله بود که او کم‌کم احساس کرد شادی مثل قبل نیست. رفتارهایش با او سرد شده بود و به او اهمیت نمی‌داد. شادی مدام سرش توی گوشی‌اش بود و گاهی گوشی‌اش را از او پنهان می‌کرد. بهزاد نمی‌خواست فکر کند که همسرش به او خیانت می‌کند، اما رفتارهایش بیش از حد عجیب و غریب شده بود تا اینکه یک بار هنگام چت کردن مچش را گرفت.

شادی با پسری که دو سه سال از خودش کوچکتر بود دوست شده بود و با هم صحبت می‌کردند. بهزاد می‌گوید: «نمی‌دانید چه حالی شدم، کلی با هم دعوا کردیم و در نهایت شادی وسایلش را جمع کرد و رفت خانه پدرش. حتی یک معذرت‌خواهی خشک و خالی هم نکرد.»

پس از رفتن شادی، خانه یکباره خالی شد. پوپک بهانه مادرش را می‌گرفت و بهزاد کلاف سردرگم شده بود. حتی به خانواده خودش نیز نمی‌توانست درباره شادی چیزی بگوید، زیرا انتخاب خودش بود. چند روز بعد، بهزاد به دنبال شادی رفت و با وجود اینکه شادی مقصر بود، با کلی منت برگشت. مدتی رفتارش عادی بود تا اینکه دوباره حرکات مشکوکش آغاز شد. شب‌ها پس از بهزاد تا دیروقت بیدار می‌ماند و به او و فرزندشان اهمیت نمی‌داد. مدام لباس‌های آنچنانی می‌پوشید و بدون اطلاع به بهانه کلاس از خانه بیرون می‌رفت.

بهزاد حدس می‌زد دوباره اتفاقی در حال رخ دادن است، اما انگار نمی‌خواست قبول کند. او باور نمی‌کرد که شادی بدون هیچ اتفاق خاصی میانشان به او خیانت می‌کند، زیرا نه از محبت و نه از پول، برایش کم نگذاشته بود و از ته دل دوستش داشت و حس می‌کرد زندگی بدون او برایش ممکن نیست. سرانجام یک روز وقتی شادی تا دیروقت به خانه برنگشت، به خانه که آمد دعوایشان بالا گرفت. بهزاد تصمیم گرفت نقشه‌اش را عملی کند.

مواجهه با واقعیت تلخ و طلاق

فردای آن روز، بهزاد ساکش را بست و به بهانه مسافرت کاری چند روز از خانه زد بیرون تا دورادور شادی را تعقیب کند. او چقدر دوست داشت حدسش اشتباه باشد و شادی به او وفادار باشد، اما...

بهزاد دورادور کنار خانه‌شان ایستاد و به در خانه زل زد. خیلی طول نکشید که شادی، به همراه پوپک با سر و وضع آنچنانی از خانه بیرون آمد. ظرف ده دقیقه پوپک را به خانه مادرش رساند و خودش از آنجا دور شد. سرانجام بهزاد چیزی را که نباید می‌دید، دید: «شادی سوار ماشینی شد و با مردی که من نمی‌شناختم خیلی راحت دست داد و خوش و بش کرد… دیگر طاقت نیاوردم، همان جا از ماشین پیاده شدم و او را زیر مشت و لگد گرفتم…»

شادی دیگر به خانه نیامد. طرز فکرش کاملاً عوض شده بود. او بهزاد را «اُمل» می‌خواند و می‌گفت این فقط «یک دوستیِ اجتماعی ساده» است. جالب اینکه مادر و پدرش هم از او حمایت می‌کردند.

چند وقت بعد، شادی تقاضای طلاق داد. بهزاد می‌گوید: «احمقانه بود اما هنوز می‌خواستمش و دلم برایش تنگ می‌شد. به خاطر بچه‌امان و احساسی که هنوز به او داشتم، خواستم او را ببخشم و گفتم زندگی جدیدی شروع می‌کنیم اما در نهایت او بود که دیگر نخواست زندگی کند. انگار واقعاً از من خسته شده بود و همین شد که در نهایت از هم طلاق گرفتیم…»

به نظر شما، چه درس‌هایی می‌توان از این داستان زندگی آموخت؟ آیا ازدواج بدون علاقه قلبی، می‌تواند به چنین سرانجام تلخی ختم شود؟

copied
ارسال نظر
 
  • پربیننده‌ترین‌ها

  • پربحث‌ترین‌ها

وب گردی

    ×

    برای حمایت ما لطفا روی یکی از تبلیغات کلیک کنید

    کلیک